به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا


نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا

گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به کمال زد


همه کس به عشرت حال زدتو جبین به نم نزدی چرا

ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر


اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا

به عروج وسوسه تاختی ، نفست به هرزه گداختی


نه پای خود نشناختی، مژه ای به خم نزدی چرا

به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه


به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا

زگشاد عقدة کارها همه داشت سعی ندامتی


درعالمی زدی ازطمع کف خود به هم نزدی چرا

اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانع کس نشد


طربت شکارهوس نشد، به کمین غم نزدی چرا

به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس


دم نقد مفت توبودو بس ، دو سه روزکم نزدی چر ا

خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم


پی امتحان چو سحر دودم به هوا رقم نزدی چرا

نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن


نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا